اون روز به نیکتا گفتم: نیکتا من فلان چیز رو فهمیدم. گفت: خب خیلی خوبه. گفتم: خب ولی من پارسالم این رو میدونستم، نمیدونم چرا کاریش نمیکردم. گفت: خب تو خیلی چیزا رو پارسال میدونستی، ولی پارسال کجا و امسال کجا. [نقل با مضمون]
قصه، دلگرمیایه* که یه وقتایی بابت کار درستت میخوای.
یه وقتایی، میبینی که ته دلت میدونی فلان کار درسته. با کلی سختی و زحمت هم که باشه انجامش میدی، تهش که موقع نتیجهس، و نتیجه هم موقعیه که تو رو در معرض قضاوتشدن قرار میده، میبینی هیچ فرقی با عدهی دیگری که سختیهای تو رو نداشتهن، نداری، بلکهم اونا بهترن. خب چی؟ میدونی، آرامش ته دلت از انجامدادن کار درست، چیزیه که نشون میده درست میری. فکر کن هیچ وقت کسی متوجه کار تو نشه، خب؟ دست میکشی؟ نمیارزه. واقعا واقعا، احتمالا توی دنیای حسابکتابدارتری، اصلا معلوم میشه این معیارایی که باعث شدن احساس نادرستبودن یا نتیجهدارنبودن کار قلبا درست تو رو بهت میدن، همهشون غلطن. ولی خب، فعلا دور، دور اوناست. شاید آیندگان خردمند این رو تشخیص دادن؛ شاید مثل قصهی آدمهایی بود که چندصد سال بعد از مرگشون، تازه معلوم شد که چه خدمتی به بشر کردن. خب راستش این سوال هست که اومدیم و معلوم نشد، خب؟ خبش اینه که برای دل خودت زندگی کردی، این یعنی آزادگی و بنظرم، بالاترین جایگاهیه که میشه تلاش کرد که بهش رسید.
شاید قوت و عظمت آدمی، به اینه که عملا قضاوت بقیه رو نادیده بگیرن؛ وقتایی که بیشتر از هر وقتی مردم، بیکار، منتظر نشستهن که کسی رو پیدا کنن برای قضاوتکردن. مهم نیست واقعا.
پ.ن: البته که من معتقدم توی دنیای بیحسابکتابا هم حتی، یه کسی با ژانر یه دنیای دیگهای، میتونه آدمای اون دنیا رو مجبور کنه که عظمتش رو بپذیرن، بهشرطی که قبلش کفشای آهنیش رو پوشیده باشه. این رو مطمئنم و مطمئنم از موندگاریش.
* این دلگرمی رو چند وقت پیش بهم داد. خدایا، چند وقت یه بار نصیب ما کن مصاحبت با این آدم رو.
درباره این سایت