آدما توی یه بازهای توی زندگیشون که نزدیکتره به بچگیشون؛ اون هم تازه یه سریهاشون؛ یه رویاهایی میبافن وخیالهایی میکنن و تو عالم بچگی به خودشون قول میدن که بر خلاف آدمبزرگایی که به قولاشون عمل نمیکنن پای قولشون وایسن. بزرگتر که میشن چند باری شکست میخورن توی اون قولشون و یه عدهی زیادی کمکم کلا رهاش میکنن و دغدغهی معاش میگیردشون و این جور چیزها و احساس میکنن که خب بچگی دیگه تموم شده؛ تو دنیای واقعی به رویا چیزی نمیدن و باید کار کرد و پولدار شد و به چیزهایی که آدم میخواد این جوری برسه. دیگه رویاشونو باور ندارن و خب هر وقتی که به اندازهی کافی ایمان ندارن شاید همون جاست که سر و کلهی همهی بدبختیها و شکستها پیدا میشه. امروز یه آدم خوب جدید دیدم که میگفت: فلانی خودشه و هی داره به ورژن بهتری از خودش میشه. حرف خیلی قشنگیه ولی خب یه کم هم شبیه کتابهای زرد روانشناسیه. خود واقعی چیه؟ نمیدونم. شاید وایسادن پای همون قولی بوده که آدم یه روزی به خودش داده و انجامدادن اون کار. اما یه چیز دیگه هم هست این وسط. دایرهی شناخت آدم با بزرگتر شدن بیشتر میشه و ممکنه چیزهایی رو بخواد که دیگه قبلا میخواسته. اگر حقیقتا خواستش عوض شده خب اون داستانش جداست؛ صحبت من برای وقتیه که آدم از اون رویاش ناامید میشه. شاید اگر رویای قشنگ دیگهای رو بعدا پیدا کرد؛ اگر یه کم بیشتر نگاه بکنه یه پیوند نازک و قشنگی بین اون دو تا رویا ببینه. بالاخره اون آدم یه آدمه با یه ساختارهای ذهنیای که یه روزی وقتی خیلی کوچولو بوده ساخته شدهن و بنظرم اینها توی همه چیز میشه ردشون دیده شه؛ اما نمیدونم دقیقا چه قدر.
ای کاش منم ورژن خودم بودم/ باشم.
درباره این سایت