دیروز راجع به دو تا کلیدواژه‌ی street smart و book smart خوندم. اینکه ملتی در گوشه‌ای از دنیا هستن که این تفاوت رو قائل شده‌ن و این دو ژانر رو مشخص کرده‌ن، برام جالب بود. اگر دوست داشتید، بخونید شما هم.

امیدوارم که بتونم حجم تخیلم رو مدیریت کنم. و امیدوارم به‌جای اینکه از خوندن درسا و ارتباطش یا شاخه‌های دیگه و دانسته‌های قبلیم هیجان‌زده بشم، به این فکر کنم که با اون مطلب باید چه‌طور سوال حل کرد.

فکرهای تو سرم زیادن. به استادهای زن‌ دانشکده فکر می‌کنم و به مسیری که طی کرده‌ن. شاید یه روزی مفصل‌تر نوشتم راجع به‌شون.*

داشتم فکر می‌کردم که اکثر آدم‌هایی که تا حالا دیده‌م و بنظرم باهوش بوده‌ن، هوششون براشون ابزار قدرتشونه (در واقع یکی از موثرترین کاربردهاش اینه براشون) و این ناراحت‌کننده‌س. امیدوارم باهوش‌های کمی این‌طور باشن.

۵-۶ سال پیش بهم گفت: تو می‌خوای انسانی بخونی‌؟ تهش می‌شی مثل شریعتی که سرش رو کردن زیر آب. به درد نمی‌خوره، برو یه رشته‌ی درست‌ودرمون بخون. ولی راستش اون خودشم مثل شریعتی بود، دوستم داشت و شاید از ترس از دست دادن بود که به من اینطوری گفت، نه که بد باشه بنظرش.

امروز من انسانی نمی‌خونم ولی دلم می‌خواست می‌تونستم و بهش می‌گفتم که سرانجام روشنفکری همینه، نه فقط شریعتی که تازه ورژن دینیش بود، پوینده و مختاری هم همین بود. و نه فقط از جنبه‌ی حکومتی، از سمت خود مردم هم سرانجام روشنفکرا همینه، طردشده و محکوم و قضاوت‌شده. یه وقتایی می‌پرسم، واقعا آدم داره برای تغییر چه کسایی تلاش می‌کنه؟ ثمربخشه واقعا یا باید متوقف بشه؟

من نمی‌دونم، ولی احساس می‌کنم آلودگی هوا علاوه بر تمام تاثیراتش، روی سلامت لثه‌های منم تاثیر گذاشته. دیشب نخ دندون کشیدم، هفت هشت بار دهنم پر آب شد و نگه داشتم، خالی که کردم، پر خون بود. لثه‌هام خیلی ضعیف شده‌ن.

اونقدری کار هست این چند روز که حتی فرصت برنامه‌ریختن ندارم براشون.

حیف از وقتایی که محیط دانشگاه و مایتعلق‌به از آدم تلف می‌کنن تا آدم رو از هدفش به دانشگاه‌اومدن دور و دورتر کنن. البته ‌که این غر بود بیشتر، قابل‌کنترله وگرنه.

دیشب یه چیزی شد، یاد اون شبی افتادم که هاشمی رفسنجانی فوت شد. ما اردوی مطالعاتی مرحله یک بودیم توی مدرسه و فرداش امتحان زبانفارسی داشتیم. اردو تا ۹ شب بود، منم از سر شاخ‌بازی گفتم تا ۹ المپیاد می‌خونم، برسم خونه و فردا یه کم زودتر پامی‌شم، این زمانا رو زبانفارسی می‌خونم. ساعت ۸ و خرده‌ای، خبرش اومد. شب رسیدم خونه، کتاب زبانفارسی رو باز کردم، دیدم دلم به خوندن نمی‌ره، نه اینکه شناخت عمیقی از مرحوم داشتم و آشفته بودم، ولی می‌دونستم اتفاق مهمیه و خب شخصیت مهمی بودن. بعد به خودم گفتم: اگر چند سال دیگه بچه‌ت بپرسه شب مرگ‌ هاشمی چی‌کار می‌کردی، من باید بگم داشتم امتحان زبانفارسی می‌خوندم؟ نه! باید بگم که داشتم راجع به شخصیت و فعالیت‌های اون مرحوم مطالعه می‌کردم. خب راستش، کتاب رو بستم و همین کار رو کردم. :))

دلم از این ریسکای پرهیجان می‌خواد، ریسکای از سر اطمینان به خود. البته الان دغدغه‌ی ی خاصی ندارم و دیگه معتقد نیستم آدم باید عمیقا چندبعدی باشه، چون غیرممکنه بنظرم. اما یه چیزای ار جنس خود کارات. 

دیروز یه آلبوم زیبا پیدا کردم. اگر اپش رو ندارید، از سایتش گوش کنید.

ابرهایی که بر دریا می‌بارند


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رویال کلشر نگارستان خيال جدیدترین قسمت فیلم ها سارس کروناویروس جدید SARS-COV-2 مرکز تغذیه و رژیم درمانی نارین فرکتال کویر تصاویر جالب Aaron صبرم سر اومد بازار مد